Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «ایمنا»
2024-05-02@15:46:15 GMT

فیلم بازی کردن!

تاریخ انتشار: ۴ اسفند ۱۴۰۱ | کد خبر: ۳۷۱۷۹۱۰۶

فیلم بازی کردن!

« لبییایی‌ها روی صندلی‌های درمانگاه پخش شدند. با همدیگر حرف می‌زدند و می‌خندیدند. بعضی هم فوتبالی را که از تلویزیون کوچک سالن پخش می‌شد، چند دکتر به صورت هم‌زمان مشغول ویزیت آنها شدند.»

به گزارش خبرنگار ایمنا، کشورمان در حالی به یکی از قدرت‌های موشکی جهان تبدیل شده است که قدمت تشکیل یگان موشکی ایران به ۴۰ سال نمی‌رسد.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

بمباران گسترده شهرها توسط عراق طی سال‌های آغازین جنگ تحمیلی، مسئولان کشور را به فکر راه‌اندازی این یگان انداخت.

فائضه غفارحدادی در کتاب «خط مقدم» به روایت داستانی چگونگی تشکیل یگان موشکی ایران به فرماندهی حسن طهرانی‌مقدم پرداخته؛ در بخشی از این کتاب آمده است:

«احمد و عبدالحسین نزدیک اذان صبح به تهران رسیدند. یک راست رفتند خانه ونک. احمد کلید داشت. آهسته وارد حیاط شدند. چراغ بیشتر اتاق‌ها روشن بود و از بعضی اتاق‌ها صدای آواز و کف‌زدن می‌آمد. بدون سروصدا رفتند توی اتاقشان. اتاقشان یکی از اتاق‌های طبقه اول بود که برای همین جور وقت‌ها خالی نگه داشته می‌شد.

تمام شب را رانندگی کرده بودند. نماز صبح را خواندند و خوابیدند. نزدیک ساعت نه بیدار شدند. لیبیایی‌ها همه خواب بودند. تا ساعت یازده و دوازده ظهر کسی از خواب بیدار نشد.

ظهر یکی یکی سروکله‌شان پیدا شد. وضو می‌گرفتند و قضای نماز صبح و نماز ظهر را با هم می‌خواندند. حوالی چهار و پنج عصر برایشان جلسه‌ای گذاشتند. احمد سرپا ایستاد و شروع به حرف زدن کرد: همون‌طور که خودتون می‌دونید، قراره به زودی برگردید کشورتون.

برای همین ما مجبوریم شما رو یه چکاب کامل پزشکی ببریم. فردا تو کشورتون نگن برداشتین هرچی مریضی بود از ایران آوردین. امروز برنامه دکتر داریم. فردا هم یه برنامه خرید که دیگه تتمه سوغاتی‌هاتون رو بخرین و به سلامتی برگردین.

صدای بعضی‌ها بلند شد که اول خرید! ولی احمد با لحن جدی‌تری حرفش را ادامه داد: نیم ساعت دیگه لطفاً همه لباس پوشیده توی حیاط باشن.

مجتمع پزشکی توی خیابان ولی‌عصر بود. قبل از ظهر احمد یکی را فرستاد تا با مدیر مجتمع هماهنگ کند. قرار بود برای عصر مریض دیگری قبول نکنند. لبییایی‌ها روی صندلی‌های درمانگاه پخش شدند. با همدیگر حرف می‌زدند و می‌خندیدند. بعضی هم فوتبالی را که از تلویزیون کوچک سالن پخش می‌شد، چند دکتر به صورت هم‌زمان مشغول ویزیت آنها شدند. احمد قبل از اولین ویزیت، وارد اتاق یکی از دکترها شد: «دکتر جان! یه عده خانواده شهید لبنانی رو آورده‌ایم. اینا از جبهه بازدید کرده‌ان و حالا می‌خوان برگردن کشورشون. ما می‌خوایم که اینها چکاب بشن.

فقط یکیشون هست که شما باید ایشون رو کمی معطل کنین. مثلاً بگین شما وضعتون خرابه و آزمایش و عکس اورژانسی براش بنویسین. دکتر خندید و بلافاصله گفت: من این کار رو نمی‌کنم. احمد سرش را نزدیک‌تر برد و آهسته گفت:

- خدا وکیلی دکتر اذیتمون نکن. حق‌الزحمه‌اش هر چقدر باشه، در خدمتیم.

- نه می‌کنم و نه پول می‌خوام!

از اینکه دکتر با چنین لحن بی‌خیالی، کاری را رد می‌کرد که توان موشکی یک کشور به آن بند شده بود، حرصش گرفته بود.

- دکتر جان! شما باید این کار رو بکنی!

دکتر نفسش را با صدا بیرون داد. از پشت میزش بلند شد و از پنجره به درختان بی‌برگ دو طرف خیابان ولیعصر نگاه کرد.

- من که می‌دونم اینا خانواده‌های لبنانی نیستن. شما راست و حسینی بگین واسه چی باید معطلش کنم، من این کار رو می‌کنم.

از طرفی نمی‌توانست به دکتر اعتماد کند و از طرفی هم برای جدا کردن و بردن صابر عجله داشت. مشکل لیبیایی‌ها این بود که توی کشورشان از نظر امنیتی توجیه شده بودند و دانسته‌هایشان را سفت و سخت اجرا می‌کردند. مثلاً طبق چیزی که به آنها گفته شده بود، هیچ‌کس نباید تنهایی جایی می‌رفت و از بقیه جدا می‌شد. آنها هم فقط برای دستشویی رفتن از هم جدا می‌شدند! همه جا با هم و توی گروه‌های پنج‌نفره به بالا بودند. این طوری بود که تنها گیر آوردن صابر، محتاج این همه نقشه کشیدن و فیلم بازی کردن شده بود.

- فعلاً شما هرکاری بلدید بکنین که این از بقیه جدا بشه، اگه شد من بعدش براتون میگم که ماجرا چی بوده.

دکتر به طرف شیر آب گوشه اتاقش رفت و صابون صورتی کوچک شده‌ای را روی دست‌هایش مالید.

- فهمیدم. پس این بابا یه اطلاعاتی داره که شما می‌خواید طوری که رفقاش نفهمن ازش بگیرید. نمی خواین هم به من بگین. خب نگین. بفرستش تو.

قیافه احمد دیدنی بود. با تعجب به دکتر نگاه می‌کرد. مطمئناً اگر به جای پزشکی وارد امور اطلاعاتی شده بود، بیشتر از اینها پیشرفت می‌کرد. از اتاق دکتر بیرون آمد. اول چند نفرشان را فرستاد که مشکلی نداشتند. نفر پنجم صابر بود. دکتر چند بار معاینه‌اش کرد و گفت: وضعش خراب است. باید همین الان یک آزمایش بدهد و جوابش را بیاورد. رنگ توی صورت صابر نمانده بود. احمد او را بیرون آورد و بلند به عبدالحسین اشاره کرد و گفت: سریع این بردار رو ببر پایین آزمایشگاه و جوابش رو دربیار.»

کد خبر 642738

منبع: ایمنا

کلیدواژه: دفاع مقدس جنگ تحمیلی يگان موشکي ايران شهيد حسن طهراني مقدم کتاب خط مقدم شهر شهروند کلانشهر مدیریت شهری کلانشهرهای جهان حقوق شهروندی نشاط اجتماعی فرهنگ شهروندی توسعه پایدار حکمرانی خوب اداره ارزان شهر شهرداری شهر خلاق

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.imna.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایمنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۷۱۷۹۱۰۶ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

ساواک چطور «شیخ احمد کافی» را حذف کرد؟

هنوز مدت زمانی از این گفت و گو نگذشته و مسافت چندانی طی نشده بود و ما در بین راه دو پاسگاه ژاندارمری قوچان و چناران بودیم که ناگهان مشاهده کردیم که یک ماشین ارتشی از طرف مقابل ظاهر شده و به سوی ما می شتابد. گویا ماشین سواری ما را نشانه گرفته بود.

به گزارش ایسنا، جهان نیوز نوشت: حادثه تصادف مرحوم احمدکافی روایتی عجیب و شنیدنی دارد که با بیان مقدمه ای حادثه را از زبان خانواده آن مرحوم به نگارش در خواهیم آورد.

شهر قوچان، در فاصله ۱۲۰ کیلومتری مشهد قرار دارد و معمولاً با حدود دو ساعت طی طریق میتوان به مشهد رسید شهر چناران هم در ۵۵ کیلومتری مشهد و در همین مسیر قرار دارد که برای رسیدن به مشهد باید از آن گذشت. کاروان خانوادگی کوچک (مرحوم) کافی به رانندگی جعفر عنابستانی پس از ترک شهر قوچان مسیر خود را به طرف مشهد می‌پیمود.
خانواده (مرحوم) کافی که خود همسفر ایشان در این مسافرت بود چنین نقل می کنند:

پس از ترک شهر، قوچان وارد جاده اصلی مشهد شدیم. راننده ما جعفر، بنا به هر نیت نامعلومی پای خود را بر روی پدال گاز ماشین گذاشته و با سرعت غیر قابل تصور و خطرناکی ماشین را می راند. (آقای) کافی و سایر سرنشینان و بچه ها چندین بار از او خواستند و خواهش کردند که با این سرعت رانندگی نکند؛ چون حادثه آفرین و خطرناک است.

(آقای)کافی خود چندین بار به جعفر گفت: جعفر مگر میخواهی ما را بکشی که با چنین سرعتی رانندگی میکنی؛ از سرعت کم کن؛ ما میخواهیم سالم به مشهد برسیم؛ ولی متأسفانه با کمال تأثر، جعفر سکوت اختیار کرده، به تذکرات و حرف های ما توجهی نداشت و بی اعتنا، کماکان با سرعت سرسام آور مورد نظر خود رانندگی می کرد. در آن لحظات ما همگی آشفته و مضطرب و در بیم و هراس بودیم و کاری از ما ساخته نبود؛ چون نه توان جلوگیری او را داشتیم و نه هنر رانندگی به ناچار در زیر لب شهادتین خود را میگفتیم و با خدای خود راز و نیاز می کردیم.

هنوز مدت زمانی از این گفتگو نگذشته و مسافت چندانی طی نشده بود و ما در بین راه دو پاسگاه ژاندارمری قوچان و چناران بودیم که ناگهان مشاهده کردیم که یک ماشین ارتشی از طرف مقابل ظاهر شده و به سوی ما می شتابد. گویا ماشین سواری ما را نشانه گرفته بود.

ماشین، با یک چشم بر هم زدن با سرعت و شدت هرچه تمام تر از جلو با ماشین ما برخورد و اصابت نمود. عجیب این بود که ماشین ارتشی، سمت و سوی جلوی ماشین پژوی سفیدرنگ (آقای) کافی را هدف گرفته و با آن برخورد کرد و کافی به همراه یکی از فرزندانش در صندلی جلوی ماشین در کنار راننده خود قرار داشتند.

پس از این تصادف هولناک و وحشتناک نمی دانیم چگونه این ماشین ارتشی ما را در آن دشت و بیابان، از روی کینه و ددمنشی تنها رها کرد. با استفاده از آشنایی راه و موقعیت جاده به سرعت از صحنه حادثه و معرکه هولناک و مخوف گریخت و فرار نمود و از نظرها پنهان شد.

این بی وجدانان خودفروخته بی دین، حتی لحظه ای به آه و ناله کودکان معصوم و بی گناه و بی تقصیر و دختران و پسران مجروح و همسر کمر شکسته و بدن غرقه به خون (مرحوم) کافی در این حادثه ترحمی نکرده؛ با قساوت و شقاوت هرچه تمام تر گذشتند و گریختند.

پس از این حادثه مامورین ساواک گزارش داده بودند که در این محدوده چندین سواری دیگر نیز به هم خورده و چندین کشته نیز داشته است و چنین جلوه داده بودند که کافی بر اثر این تصادف طبیعی جاده ای فوت کرده است.
آنچه در این تصادف کافی نمایان بود و بعدها نیز آشکارتر شد و مورد تأیید هم قرار گرفت این بود که مأموران امنیتی رژیم از قبل مسیر سفر و حرکت کاروان (مرحوم) کافی را از تهران تا مشهد زیر نظر داشتند و قبلاً با هماهنگی های لازم طرح شهادت و نابودی او را ریخته بودند و هر لحظه ورود و خروج ماشین او را به شهرها و مکانهای مختلف گزارش میدادند.

منبع: کتاب کافی واعظ شهیر؛ تدوین دکتر مهدی کافی
انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی

پی نوشت: برادر مرحوم کافی از احتمال کشته شدن او در آمبولانس توسط عوامل ساواک، سخن گفته است. حجت الاسلام پناهیان در این‌باره می گوید: «کافی یک‌مرتبه در سخنرانی خود نام حضرت امام(ره) را به زبان آورد و همین باعث شد که مأمورین ساواک در راه، یک تصادف ساختگی برای او ترتیب دهند و بلافاصله بعد از تصادف، ایشان را از خودرو بیرون آورده و به یک آمبولانس منتقل کنند. آن مأمور ساواک که مسئول اجرای نقشه بود، خودش اعتراف کرده است که در آمبولانس، به ایشان آمپول هوا زدم و او را به شهادت رساندم».

انتهای پیام

دیگر خبرها

  • شهیدی که قهرمان دو سنگر بود
  • ساواک چطور «شیخ احمد کافی» را حذف کرد؟
  • آیین گرامیداشت حاج حسین ندیم پدر شهیدان احمد و اسماعیل ندیم
  • طرح تقسیم استان تهران در دستور کار قرار گرفت
  • راهیابی ۱۰ پویانمایی کوتاه ایرانی در جشنواره روسیه
  • ۱۰ انیمیشن کوتاه ایرانی در جشنواره روسی
  • ۱۰ انیمشن کوتاه ایرانی در جشنواره روسی
  • عکسی جالب؛ دست سفت احمدی‌نژاد با احمد جنتی در مراسم ختم
  • شعر شاعر پاکستانی در استقبال از غزل رهبر انقلاب
  • پزشک بیرانوند مصاحبه‌اش را تکذیب کرد؛ زمان بازی با تست عملکردی در زمین مشخص می شود!